به این سه تصویر دقت کنید؟!
همان طور که می بینید،این تنها خاطره ای است که برای من جالب بود.این خاطره موقعی اتفاق افتاد که:
در روز چهارشنبه۲۸/۱۲/۱۳۹۲ساعت۷:۳۰از خواب بیدار شدم.ناگهان چمدون را وسط اتاق دیدم.رفتم سوی مادرم و پرسیدم:می خواهیم کجا برویم؟مادر گفت:می خواهیم با عمه،مادرجون و عمو وخاله به شیراز می رویم.
در آن روز داشتم از خوشحالی بال در می آوردم.وسیله هایمان را حاضر کردیم.حالا آماده هستیم.
در همین حاضر پسر عمه ی من یعنی حسین به سراغ ما می آید تا پیغامی را به پدرم یا مادرم برساند.او هم خیلی خوشحال بود.
حالا باید از خانه مان خداحافظی کنیم و برویم.امیدوارم در این سفر به من و پسر عمه خوش بگذرد.